آترینآترین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

آترین

۲۴ آذر ۹۲

خوب از خبرهای جدید به صورت فشرده اول این که مامان شه و بابا مه از آلمان اومدن به سلامتی و دیگه ما هم همینطور مشغول مهمون و مهمون بازی بودیم و خیلی خوب بود دوم این که تولد پسر گل آترین جون رو گرفتیم که اونم خیلی خوب بود و به آتی هم خیلی خوش گذشت سوم این که خاله یاسی یا همون گوجه به قول‌ آتی؛‌ نی نی دار شده ولی طفلی ویار خیلی شدیدی داره چهارم این که برای این که این عکس دل غشه از بیمارستان رو وردارم یه ذزه عکس میزارم همین الان اینم ادامه عکسهای گیتورن هلند شهریور ۹۲ خونه مامان شه جون اینم کیک تولد آترین که مامان شه درست کرده بودن   اینم فرودگاه دوسلدورف و پرواز به سوی وطن ...
24 آذر 1392

27 آبان 92

دوشنبه شب 13  آبان 92 یکی از شبهای سخت بود. مامان هلیا تا صبحش گریه کرد و فرداش هم.... در ادامه مطالب زیر باید بگم: آترین، مامانت خیلی بزرگ و مهربونه، تو این مدت 3 ماهه که هم سفر آلمانمون خراب شد هم حال روحی و جسمی مامانت بسیار بد و سخت بود و آخرش هم با این وضع ناراحت کننده و سخت به پایان رسید ولی برای تو یه مامان خوب و مهربون بود و از مادری برات کم نزاشت. به هر حال من هم اعتقاد قلبی دارم که حتما" و قطعا" یه خیر و صلاحی در کار بوده. آخر هفته پیش (تاسوعا و عاشورا) با عمو رضا (سزار)، نیلوفر و آرنیکا و عمو محمد و شهرزاد رفتیم شمال یه حال و هوایی عوض کنیم. آترین به آرنیکا میگفت:" آنا اجازه داره " آی پد بازی کنه......
27 آبان 1392

۱۹ آبان ۹۲

سلام خوب هفته‌ای که گذشت واقعا برام خیلی سخت بود. متاسفانه بچه کوچولومون سقط شد.......... میدونم که ایشاالله صلاح خدا و حکمت و رحمتش تو این بوده و امیدوارم که خودش همیشه پشتیبان و نگهدار و حافظمون باشه مخصوصا آتی خوشگل نازم رو که امیدوارم لیاقت بزرگ کردن و لذت بردن و کنارش بودن رو داشته باشم........ لحظات سختی رو گذروندم اما هر لحظه وجود خدا و حضورش رو بیشتر حس کردم و امیدوارم که خودش این حس شکر و قدردانی رو ازم نگیره و کنارم باشه و فهمیدم که چقدر انسان بدون وجود خدا هیچه و چقدر محتاج........... آترین عزیزم امیدوارم روزی که تو هم این نوشته های من رو میخونی عشق خدا رو درک کرده باشی و ایشاالله که من تونسته باشم وظیفه ام رو به خو...
26 آبان 1392

بدون عنوان

مورخ 12 آبانماه 1392 خونه دایی امیر که این فسقله ها آتیشی سوزندن که نگو. خونه بابالی بقل دایی امیر - تخه خام دهکده - جمعه ظهر - آترین و ایمان جون جمعه هفته قبل - بولینگ عبدو آترین خوش تیپ بعد از مهمونی     ...
12 آبان 1392

۸ آبان ۹۲

سلام دیشب رفتیم عروسی مهدی(پسرپسرعموم) که تو تالار بود. یعنی این آترین پدرسوخته به حدی آتیش سوزوند که خدا میدونه یک لحظه سر جاش آروم و قرار نداشت و از این ور میرفت و از اون ور و منم یکبند به دنبالش؛ اصلا هم عین خیالش نبود که اینجا غریبه است و یک لحظه سرم رو میگردوندم میدیدم نیست و بدو به دنبالش. بغل هر کی هم میگفت بیا میرفت و منم از همین میترسیدم که یهو وسط اون شلوغی؛ یکی بغلش کنه و ببرتش هر چی رایان چسبیده بود به سپیده و تکون نمیخورد؛ آترین واسه خودش میرفت که میرفت. باید این دو تا پسر خوشگل رو بریزیم تو چرخ گوشت والللللللللللههههههههههههههه   ...
8 آبان 1392

۵ آبان ۹۲

هفته پیش یک روز با مامانم رفتیم خونه عمه جون؛ جاتون خالی بودین و میدیدین که آترین چی کار کرد: همش پیش عمه جون بود و می گفت عمه جون عمه جون:‌ این چیه؟ اون چیه؟ چراغها رو خاموش کن؛ چراغها رو روشن کن؛‌ عمه جون سرفه میکرد میگفت عمه جون بدو برو دستشویی؛‌ یک بار هم که عمه جون رفت دستشویی اینقدر وایساد پشت در و عمه جون عمه جون کرد که طفلک عمه جون نفهمید چی کار کرد واکر عمه جون رو برمیداشت و راه میرفت و حسابی شیرین زبونی کرد و دل عمه جون و سرور جون رو برد و پای تلفن هم قشنگ با زهره و نازی هم حرف زد به سرور جون میگه چایی خوام؛ چایی دم کن؛ بدوووووووووووووو شب عید غدیر هم خونه فرزانه جون اینا بودیم که بچه ها حسابی آتیش سوزوندن و دی...
5 آبان 1392

1 آبان 92

آترین با پمپرزش آب‌بازی در روموند: یعنی واسه خودش اونجا رییسی شده بود و اینقدر بهش خوش گذشت که خدا میدونه و تا یه بچه دیگه میومد بازی؛ آترین میرفت تو آبها و میخواست نشون بده که من خیلی اینکارم ...
1 آبان 1392

۳۰ مهر ۹۲

آترین شیطون و بلا که واسه من مدل شده و خودش میگه شال بنداز دور گردنم و عکس بگیر ...
30 مهر 1392

۲۷ مهر ۹۲

آترین در Schafratt در حال آتیش سوزوندن: شهریور ۹۲ آترین در حال پایین اومدن از سرسره و در حال ذست پاک کردن؛ آخه چقده تو تمیزی قربونت برم من روموند هلند ...
27 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آترین می باشد