۲۲ تیر ۹۲
سلام
این ۵شنبه ای که گذشت؛ عمو فرید و خانواده فرناز حون اینها خونه ما دعوت بودن؛ از کارهای آترین بگم که هر کاری دلش خواست کرد و حسابی آتیش سوزوند و اینقدر گیلاس خورد که هم لباسش لک شد؛ هم فرش خونمون؛ اینقدر به عمو فرید گفت این رو خوام اون رو خوام؛ اینقدر آهنگ جونی رو گذاشت و رقصید و سر میز شام هم بغل فرهاد جان نشسته بود و یک بند میگفت آقا آقا اون روو خوااااام؛ دیگه واسه ما آبرو نزاشت ::)
راستی دیروز پریروز جامدادی ای که مامان واسش از مکه آورده بود دستش بود؛ گفتم این رو کی واست خریده؛ گفت مامی مشته؛ باورم نمیشد که میفهمه و یادش مونده
دیشب هم موقع خواب؛ الکی ادای حرف زدن رو درمیاورد و بدون صدا حرف میزد و مثلا من رو سر کار گذاشته بود و کلی با هم خندیدیم
اتفاق ناراحت کننده این هفته اینه که بابا مریض شدن و مشکل پروستات پیدا کردن؛ به امید خدا که زودتر خوب بشن
آترین موسیخ سیخی
ماهان گل من؛ روزی که مامی مشته اینها از مکه اومده بودن
اوج سیخ سیخی بودن موهای آترین