۵ آبان ۹۲
هفته پیش یک روز با مامانم رفتیم خونه عمه جون؛ جاتون خالی بودین و میدیدین که آترین چی کار کرد: همش پیش عمه جون بود و می گفت عمه جون عمه جون: این چیه؟ اون چیه؟ چراغها رو خاموش کن؛ چراغها رو روشن کن؛ عمه جون سرفه میکرد میگفت عمه جون بدو برو دستشویی؛ یک بار هم که عمه جون رفت دستشویی اینقدر وایساد پشت در و عمه جون عمه جون کرد که طفلک عمه جون نفهمید چی کار کرد
واکر عمه جون رو برمیداشت و راه میرفت و حسابی شیرین زبونی کرد و دل عمه جون و سرور جون رو برد و پای تلفن هم قشنگ با زهره و نازی هم حرف زد
به سرور جون میگه چایی خوام؛ چایی دم کن؛ بدوووووووووووووو
شب عید غدیر هم خونه فرزانه جون اینا بودیم که بچه ها حسابی آتیش سوزوندن و دیگه کم مونده بود که از سقف آویزون بشن؛ آترین هم میگفت دایی امیر برپ تخته بازی کن؛ تاس بریز
عید غدیر هم رفتیم نهار دهکده تو فشم و آترین و ایمان هم حسابی بازی کردن و شبش هم رفتیم خونه خاله ناهید؛ اونجا هم آترین میگفت آقا طه چایی بریزك؛ میوه خوام(یعنی این رو پوست بکن و بده من بخورم)
شهریور ٩٢ روموند هلند؛ لخت و پتی
راننده اتوبوس؛ دست چپش رو هم گذاشته بیرون :))))))
جشن تو اشمولدر پارک؛ آترین حسابی رقصید و کلی قر داد؛ عفی جون رو اتفاقی اونجا دیدیم و آترین دوید دنبال عفی جون و دستش رو کشید و میگفت عفی بدووووو(اینقدر خوشحال شده بودد که یکی آشنا رقصش رو میبینه)
بابا بابک جونم اومد(راستی آترین از خودش اختراع کرده؛ بعضی وقتها به باباش میگه بابا ددی)