۸ آبان ۹۲
سلام
دیشب رفتیم عروسی مهدی(پسرپسرعموم) که تو تالار بود. یعنی این آترین پدرسوخته به حدی آتیش سوزوند که خدا میدونه
یک لحظه سر جاش آروم و قرار نداشت و از این ور میرفت و از اون ور و منم یکبند به دنبالش؛ اصلا هم عین خیالش نبود که اینجا غریبه است و یک لحظه سرم رو میگردوندم میدیدم نیست و بدو به دنبالش. بغل هر کی هم میگفت بیا میرفت و منم از همین میترسیدم که یهو وسط اون شلوغی؛ یکی بغلش کنه و ببرتش
هر چی رایان چسبیده بود به سپیده و تکون نمیخورد؛ آترین واسه خودش میرفت که میرفت. باید این دو تا پسر خوشگل رو بریزیم تو چرخ گوشت والللللللللللههههههههههههههه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی